عاشقانه ترین پسر
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
بزرگترین وب عکس دختر
هر چی دلت می خواد
در انتظار
تنهاترین تنها
everything
delbar21
متفاوت ترین فروشگاه اینترنتی ایران
فقط دخترا
LOoOoOoOoOoOVE
سوژه خنده
¸.• وبلاگ تفریحی یاس •.¸
دل درد غروب
HAME CHIZ
اخبار رئال مادرید
عاشقترین پسر
Mu$ic BaZ
eadownload
خفنترینها +20
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه
همسریابی
درگاه پرداخت اینترنتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خفنترینها و آدرس toooptarin.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 174
بازدید کل : 116407
تعداد مطالب : 54
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


باکس هوشمند ام دی پارس
Share/Bookmark منوي اصلي
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو مطالب
عناوین مطالب وبلاگ


نويسندگان
erfan bestboy

آرشيو وبلاگ
تير 1390


 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:گناه عشق, :: 16:59 :: نويسنده : erfan bestboy

به کدامین باد باید بگویم

 

به کدامین راه باید بروم

 

و به کدامین واژه تو را معنا کنم

 

من که در برابر چشمانت سوسوی از تاریکی بیش نیستم

 

به کدامین سوال پاسخ عشق تو باشم

 

من که در برابر تو چنان کویری هستم به تصویر یک رویا

 

مرا بگو که در ضمیمه ی کدامین گناه نوشته ام

 

که هرچه به پاکی تو می اندیشم

 

پر گناه تر میشوم

 

تو رفتی و مهر درد دلم پژمرد.

 

احساس لطیف دل دود شد و به هوا رفت.

 

دگر هیچ کس و هیچ چیز نتوانست التیام بخش دل دردمندم باشد.

 

من در غبار بی کسی گم شدم و مانند مجنون سر در گم ماندم.

 

دلم هوای پر گشودن داشت و روحم در حسرت یک لحظه پرنده شدن بال بال میزد،اما چه کنم که

 

 نشد.

 

حال هر روز از خود میپرسم برای چه بمانم وقتی همه ی آرزو هایم از بین رفته اند؟

 

من از دنیا هیچ نمی خواهم،فقط می خواهم بدانم چه کسی میتواند پاسخگوی متلاشی شدن رویا

 

هایم باشد؟

 

!....

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:فقط عاشقانه, :: 16:54 :: نويسنده : erfan bestboy

                                           نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد


   نميخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت


   ولي بسيار مشتاقم


   که از خاک گلويم سوتکي سازد!


   گلويم سوتکي باشد...


   بدست کودکي گستاخ و بازيگوش


   و او يکريز و پي در پي


   دم گرم خودش را بر گلويم سخت بفشارد


   و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد


   بدين سان بشکند در من


   سکوت مرگبارم را !


 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:شعرهای عاشقانه, :: 16:38 :: نويسنده : erfan bestboy

مثل بیماری که بالاجبار خوابش می برد
مرد اگر عاشق شود دشوار خوابش می برد

می شمارد لحظه ها را؛ گاه اما جای او
ساعت دیواری از تکرار خوابش می برد

در میان بسترش تا صبح می پیچد به خویش
عاقبت از خستگی ناچار خوابش می برد

جنگ اگر فرسایشی گردد نگهبانان که هیچ
در دژ فرماندهی سردار خوابش می برد

رخوت سکنی گرفتن عالمی دارد که گاه
ارتشی در ضمن استقرار خوابش می برد

دردناک است اینکه می‌گویم ولی هنگام جنگ
شهر بیدار است و فرماندار خوابش می برد

بی گمان در خواب مستی رازهایی خفته است
مست هم در قصر و هم در غار خوابش می برد

تو شبیه کودکی هستی که در هنگام خواب
پیش چشم مردم بیدار خوابش می برد

من کی ام !؟ خودکار دست شاعر دیوانه ای !
تازه وقتی صبح شد خودکار خوابش می برد

یا کسی که جان به در برده ست از خشم زمین
در اتاقی بسته از آوار خوابش می برد

در کنارت تازه فهمیدم چرا درنیمه شب
رهروی در جاده ی هموار خوابش می برد

سر به دامان تو مثل دائم الخمری که شب
سر به روی پیشخوان بار خوابش می برد

یا شبیه مرد افیونی به خواب نشئگی
لای انگشتان او سیگار خوابش می برد

من به ساحل بودنم خرسندم آری دیده ام
اینکه موج از شدت انکار خوابش می‌برد

وقتی از من دوری اما پلک هایم مثل موج
می پرد از خواب تا هر بار خوابش می برد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش
کودکی با گونه ی تبدار خوابش می‌برد

"دوستت دارم"  که آمد بر زبان خوابم گرفت
متهم اغلب پس از اقرار خوابش می‌برد

صبح از بالین اگر سر بر ندارد بهتر است
عاشقی که در شب دیدار خوابش می برد

اصغر عظیمی مهر

»

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : erfan bestboy

 

عكس های عاشقانه

 

عكس های عاشقانه

عكس های عاشقانه

عكس های عاشقانه

عكس های عاشقانه

عكس های عاشقانه

 

 

عکسهای زیبای عاشقانه | www.bia2pix.ir

عشقولانه

عکسهای زیبای عاشقانه | www.bia2pix.ir


 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:مادر کلمه ای بدون وصف, :: 16:26 :: نويسنده : erfan bestboy

آسمان را گفتم

می توانی آیا

بهر یک لحظهء خیلی کوتاه

روح مادر گردی

صاحب رفعت دیگر گردی


گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم

خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم

این جهان را گفتم
هستی ومکان را گفتم
می توانی آیا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم

آنجهان راگفتم
می توانی آیا
لحظه یی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم
آنچه در سینهء مادر بود آن کم دارم

روی کردم با بحر
گفتم اورا آیا
می شود اینکه به یک لحظهء خیلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت وتاب وتوان کم دارم

صبحدم را گفتم
می توانی آیا
لب مادر گردی
عسل وقند بریزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که روید زلبان مادر
به بهار دگری نتوان یافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حیات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خالیست
زان سپیده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم

کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبیان کم دارم

درپی عشق شدم
تا درآئینهء او چهرهء مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او درپرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظهء روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمهء زیبایی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود

 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:تنهایی ,غریب, :: 16:21 :: نويسنده : erfan bestboy

تا حالا به این که یه روز تنها بشی فکر کردی؟نظرتو بگو.

 

 


 

 





لحظه های تنهایی

















عکس های هنری عاشقانه




تنهایی






















 

 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:این عشق بی مضمون, :: 16:12 :: نويسنده : erfan bestboy

وقتی یک دختر حرفی نمیزند

میلیونها فکر در سرش می گذرد

 

وقتی یک دختربحث نمیکند

عمیقا مشغول فکر کردن است



 

وقتی یک دختربا چشمانی پر از سوال به تو نگاه میکند

یعنی نمیداند تو تا چند وقت دیگر با او خواهی بود

 

وقتی یک دختر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسی تو می گوید:خوبم

یعنی اصلا حال خوبی ندارد

 

وقتی یک دختر به تو خیره می شود

شگفت زده شده که به چه دلیل دروغ می گویی

 

وقتی یک دختر سرش را روی سینه تو می گذارد

آرزو میکند برای همیشه مال او باشی

 

وقتی یک دختر هر روز به تو زنگ می زند

توجه تو را طلب می کند

 

وقتی یک دختر هر روز برای تو[اس ام اس ]می فرستد

یعنی میخواهد تو اقلا یک بار جوابش را بدهی

 

وقتی یک دختر به تو می گوید دوستت دارم

یعنی واقعا دوستت دارد

 

وقتی یک دختر اعتراف می کند که بدون تو نمیتواند زندگی کند

یعنی تصمیم گرفته که تو تمام آینده اش باشی

 

وقتی یک دختر می گوید دلش برایت تنگ شده

هیچ کسی در دنیا بیشتر از او دلتنگ تو نیست

*******

وقتی یک پسر حرفی نمی زند

حرفی برای گفتن ندارد

 

وقتی یک پسر بحث نمیکند

حال وحوصله بحث کردن ندارد

 

وقتی یک پسر با چشمانی پر از سوال به تو نگاه می کند

یعنی واقعا گیج شده است

 

وقتی یک پسر پس از چند لحظه در جواب احوالپرسی تومی گوید: خوبم

یعنی واقعا حالش خوبه

 

وقتی یک پسر به تو خیره می شود

دو حالت داره یا شگفت زده است یا عصبانی

 

وقتی یک پسر سرش را روی پات می ذاره.

آرزو می کند برای همیشه مال او باشی

 

وقتی یک پسر هر روز به تو زنگ می زند

او با تو مدت زیادی حرف می زند که توجه ات را جلب کند

 

وقتی یک پسر هرروز برای تو[اس ا م اس ]میفرستد

بدون که برای همه ''فوروارد'' کرده

 

وقتی یک پسر به تو میگوید دوستت دارم

دفعه اولش نیست[آخرش هم نخواهد بود]

 

وقتی یک پسر اعتراف می کند که بدون تو نمی تواند زندگی کند

تصمیم شو گرفته که تورو اقلا واسه یه هفته داشته باشه

[مترجم: دنبال یکی دیگه نره البته شاید........]

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:عاشقانه ترین انسان, :: 16:8 :: نويسنده : erfan bestboy

0ios5x7th2v56fiqqiho.jpg

 wprzqi74x4hgsdwpwv4t.jpg



nrsftea77oroctnvvvi0.jpg

lxdp9wwl1rfjgbarp.jpg

kkz94omtni4q76m54if.jpg


 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:شعرهای عاشقانه, :: 16:4 :: نويسنده : erfan bestboy

تو به من خندیدی
و نمیدانستی من به چه دلهره
از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبانی از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی هنوز سالهاست
گردش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم که
چرا خانه کوچک ما سیب نداشت


چقدر سخته تو چشمهای کسی که تمام عشقت رو دزدیده وبه جاش یه زخم همیشگی رو قلبت هدیه داده زل بزنی وبه جای انکه لبریز از کینه و نفرت بشی،حس کنی هنوزم دوسش داری. چقدر سخته توخیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدش هیچ چیزی به جز سلام نتونی بگی….. چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه، اما مجبور باشی بخندی تانفهمه هنوزم دوسش داری


همیشه آرام هستی و صبور روزها در این خانه دلتنگ چشم انتظار تو هستم و وقتی از همه نامهربانی هاخسته می شوم ، زانوانت را می جویم … که سر بر آنها بگذارم و آغوش گرمت را که در آن آرام بگیرم…
 

 
در کلبه کوچک قلبم ،برایت، مرکبی از غرور و محبت مهیا می کنم تا تکسوار دریای بی انتهای عشقم گردی .اگر رفتی و مقصد گمشده را نیافتی تو را به خدا سوگند می دهم به کلبه کوچک قلبم بازگردی ! چشم به راه توام …


 
یاد تو مثل خورشیدی در شبهای تنهایی ام می درخشد و همه ی ستارگان را مجاب می کند وقتی تو باشی ، شب قابل تحمل است . تو یک رویای ندیده ای . سر به دیوار مهرت می گذارم و پشت نرده های خیال یک آرزو آنقدر می نشینم و آنقدر می نویسم تا …


می خواستم بروم تا انتهای عدم ، می خواستم نیست شوم ، گم شوم.قلب شیشه ای غرورم افتاد و شکست . حتی آهی نکشیدم چون زندگی را با حضور ت دوست دارم . تو را قسم می دهم به شبنم های شفاف ، به صداقت یاس ، تو را قسم می دهم به پاکی و محبت که بمانی
تو را قسم می دهم به آب و آیینه که بمانی … همه رفتند ، تو بمان …


ای آبی ترین صبح ، تو از تبار بهاری و من از قبله پاییز .زیر این حجم سنگین تنهایی ، در میان کوچه های گمنام زندگی به تو می اندیشم. سالهاست که اشک دیدگانم ارمغان کویر گونه هایم شده است . تو نمیدانی کوچه باغ خاطره پر از پاییز شده است ، پر از سکوت تنهایی …


برای داشتن چیزی که تا بحال نداشته اید باید کسی باشید که تا بحال نبوده اید.
 

 
مگذار که عشق ، به عادت دوست داشتن تبدیل شود! مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود ! عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست . پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دگرگون شدن تازگی ، ذات عشق است و طراوت ، بافت عشق چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟


در پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا می گذارد . در کنارت ژرفای آرامش را احساس میکنم و بی تو سیل بی رحم تنهایی مجالم نمی دهد

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 16:2 :: نويسنده : erfan bestboy

نمیدونم چرا هرچی بیشتر سعی میکنم به خدا نزدیک بشم کمتر بهش میرسم؟نمیدونم چرا انقدر دورم از خدا؟چرا انقدر بد میارم؟از درو دیوار؛از زمین و آسمون برام بد میباره.تو خونه موندنم یه جور عذابه و نموندنم یه عذاب وحشتناکتر.

موندم چکار کنم؟

امروز با اونی که تو رؤیاهامه حرف زدم. ازم خواست برگردم خونه. گفت نباید خودمو آزار بدم. گفت همیشه همین بوده و هست. آرومم کرد حرفاش. بهش گفتم که چقدر دوستش دارم. گفتم که بودنش برام لازمه. ازش تشکر کردم که هست. قول داده تا همیشه بمونه کنارم. رو قولش حساب میکنم. رؤیای شیرین من....

خیلی دلم میخواد برای یه روز هم که شده شاد باشم. برای یه روز هم که شده تمام غمها و غصه هامو دور بریزم. برای یه روز هم که شده نگرانی ای نداشته باشم. اما نمیشه. تا میام به چیزهای خوب فکر کنم غم و غصه هام زودتر خودشونو نشون میدند. انقدر سریع میان جلوی چشمم که انگار هیچ چیز خوبی برای فکر کردن وجود نداره.

دیروز تمام دفترچه های خاطراتمو آتیش زدم. آتیششون زدم تا دیگه بهشون فکر نکنم.فکر میکردم بهترین راه همینه. خوشحال بودم که از دستشون راحت میشم اما انگار فراموش کرده بودم که تمام خاطراتم زودتر از دفترچه هام تو ذهنم حک شده.

کاش میشد با سوختنشون تمام ذهنم هم میسوخت.

حالم خوب نیست. کسی کنارم نیست و همین آزار دهنده ترین چیزیه که تو دنیای به این بزرگی وجود داره.اینکه در قعر باشی وحشتناکه. اینکه بدونی مهم نیستی شکنجه ات میده. و اینکه مجبور باشی تحمل کنی روحتو به درد میاره.

وقتی یاد گذشته میافتم و یاد تمام لحظه های خوشی که داشتم قلبم درد میگیره. اینروزها حتی صدای قلبم هم بلند شده. انقدر بلند که خوابو ازم گرفته. انقدر بلند که احساس میکنم همه صداشو میشنوند.

کاش یکی حالمو میفهمید. کاش حداقل اون یه نفر کنارم بود.   احساس میکنم حالا که همه چیزو صاف و ساده بهش گفتم بهتر درکم میکنه.

کاش ....

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:آرزو دارم ,عشق یعنی؟؟, :: 15:59 :: نويسنده : erfan bestboy

آرزو دارم شبی عاشق شوی. آرزو دارم بفهمی درد را. تلخی

برخوردهای سرد را. می رسد روزی كه بی من لحظه ها را سر كنی.

می رسد روزی كه مرگ عشق را باور كنی. می رسد روزی كه شبها

در كنار عكس من نامه های كهنه ام را مو به مو از بر كنی

عشق امانت با ارزشیه كه هر كسی تو قلبش میزاره برایه همینه كه هر

وقت بخوای عشقت را از كسی پس بگیری باید قلبش را بشكنی

اگه برای تمام دنیا تو یک نفر هستی.برای من همه ی دنیایی..ای هم

نفس،زیباترین لحظاتم را به پای ساده ترین دقایق زندگیت خواهم

ریخت... تا باز هم بدانی که من عاشق ترین عاشقانت هستم



یادته یه روز بهم گفتی : هر وقت خواستی گریه کنی برو زیر بارون که

نکنه نامردی اشکاتو ببینه و بهتت بخنده ... گفتم : اگه بارون نبود چی ؟

گفتی : اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمونم گریش می گیره ... گفتم : یه

خواهش دارم . وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار . گفتی :

به چشم ... حالا امروز من دارم گریه می کنم اما آسمون نمی باره ...

تو هم اون دور دورا ایستادی و بهم می خندی

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : erfan bestboy

تا حالا فکرشو کردی چه خوب میشه که برگردی؟

میخشکه آب دریاها ? خراب میشه همه راهها

اگه کشتیم ما امروزو میمیرن همه فرداها

قیامت میشه ما با هم نباشیم

نمیچرخه فلک از هم جدا شیم

دیگه روزی نمیمونه که شب شه

دیگه عاشق کجاست تا جون به لب شه

همه رودخونه های بی آب ?

شکست قامت مهتاب ?

برای این دل عاشق تموم زندگی در خواب ?

تموم جنگلا خالی یا سیل برده یا خشک سالی ?

غم گلهای خشکیده زهم دنیا رو پاشیده

می افته چرخ از گردون ? میره خورشید توی زندون

میریزن سنگا از کوهها بوی غم میده شب بوها

قیامت میشه ما با هم نباشیم

نمیچرخه فلک از هم جداشیم

زمین و آسمون دور میشن از هم

میشینه گرد غم بر روی عالم

می افته چرخ از گردون میره خورشید توی زندون

میریزن سنگا از کوهها بوی غم میده شب بوها

زمان و ساعتش وامیسه از کار

طبیعت از طبیعت میشه بی کار

دیگه روزی نمیمونه که شب شه

دیگه عاشق کجاست تا جون به لب شه

نمیبینم دیگه قشنگیها رو

سیاه میبینه چشام رنگی ها رو

به چشم من که اینجوره

تو که نیستی چشام کوره

مثل آب رو آتیشه

تو باشی ? دنیام خوب میشه

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : erfan bestboy

دیشب تا خود صبح گریه کردم. تا خود صبح اشک ریختم و تا خود صبح از خدا کمک خواستم. خیلی احساس تنهایی میکنم. سخته بودن و نبودن. سخته بودن و دیده نشدن.سخته بودن و ساکت موندن.سخته.به خدا سخته.                 

سخته نتونی حرف دلت رو حتی به اونی که تو دلته بزنی. سخته همیشه بهش بگی چیزی نیست و اونم مجبور بشه قبول کنه.  سخته فقط تو تنهایی گریه کنی و وقتی بهش رسیدی مجبور بشی انقدر نفستو حبس کنی که مبادا صدات بلرزه و متوجه غمت بشه.تا مبادا گوشه چشات خیس بشه.                                                     

تمام اینا سخته. اما سخت تر اینه که نتونی زیباترین آفریده های زمین رو صدا کنی. نتونی بهشون بگی که چقدر دوستشون داری. نتونی باهاشون راحت باشی.نتونی بگی....                                               

چرا باید اینطوری باشه؟ چرا باید انقدر به در بسته بخورم؟ چرا کسی رو کنارم احساس نمیکنم؟ چرا؟ چرا؟

امروز برای اولین بار وحشت کردم از... ترسیدم از خودم. وقتی مامان و بابا رو دیدم و مثل همیشه یه سلام تلخ بینمون رد و بدل شد. وقتی دیدمشون و دوباره احساس حقارت اومد سراغم .... وقتی دیدمشون و دوباره فهمیدم که جایی تو خونه دلشون ندارم... از خودم ترسیدم. ترسیدم چون برای یه لحظه به خودم اومدم و فهمیدم هیچ احساسی ندارم. نسبت به هیچ کس و هیچ چیز.ترسیدم نکنه این احساس ادامه پیدا کنه و روزی برسه که من از مامان و بابام چیزی جز یه اسم یادم نیاد.                                                                                        

 نه.نباید این اتفاق بیفته. من اونارو دوست دارم.باید دوست داشته باشم حتی اگه اونا به اندازه تمام ستاره ها ازم متنفر باشند. حتی اگه به اندازه تمام ثانیه های زندگیم از داشتنم پشیمون باشند باید اونارو دوست داشته باشم.حتی اگه مجبور بشم تمام احساساتم رو برای نگه داشتن احساسم نسبت به اونا از بین ببرم.حتی اگه قرار باشه دیگه نباشم.باید دوستشون داشته

اگه فقط یه نفر.فقط یه نفر پیدا میشد که میتونستم تمام عقده های این دل لعنتی رو پیشش خالی کنم اینطور نمیشد.از وقتی یادمه همینطور بود.                                                                              

من برای حرف زدن همیشه مشکل داشتم.همیشه باید منتظر میموندم تا اون یه نفر از راه برسه و من حرفامو بهش بزنم.همیشه باید صبر میکردم تا اون یه نفر پیداش بشه و حرفامو بدون جانبداری گوش کنه....                   

میدونم من مقصرم.من خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنم بدم. پستم و ....

احساس میکنم زمان برای من متوقف شده. هرچی دست و پا میزنم خودمو همونجایی میبینم که بودم. همونجایی که ازش متنفرم. همونجایی که جز تلخی چیزی برام نداره. پس کی فردا از راه میرسه؟                         

دیگه نمیتونم. همین روزهاست که برای همیشه برم. دنبال آسونترین راه برای رفتن میگردم. آسونترین راه برای خلاصی از این زندگی که از نظر من  فقط تلخیه. فقط عذابه و فقط ...                                      

خسته شدم از این آدمای دورو. از اینکه هرکدومشون وقتی میبینندت خوبند و دوست. و وقتی نیستی میشند دشمنت. خسته شدم از این آدمهایی که خوبیهارو به سرعت نور از یاد میبرند و بدیها رو کنج دلشون یادداشت میکنند تا یه روزی و یه جایی تلافی کنند. خسته شدم از این آدمهایی که وقتی بهشون نیاز داری تنهات میگذارند و وقتی دیگه نیازی به بودنشون نداری پیشتند.                                                                              

لعنت به زندگی... لعنت به من... لعنت به من... لعنت به من که تمام حرفام تو دلم مونده و نمیتونم کسیو پیدا کنم که بهش یگم تو دلم چی میگذره. لعنت به این زندگی که همیشه باعث شده تنها بمونم. لعنت به تمام چیزهای خوب و بد.

وای... وای... اگه اون بفهمه چی شده... اگه اون متوجه بشه که تمام این مدت بهش دروغ میگفتم... اگه متوجه بشه اونی نیستم که تو تمام این مدت نشون میدام... میره... برای همیشه... برای ابد...              

و باز من میمونم به یه دنیا غم که تاب تحمل کردنشونو ندارم... که خورد میشم زیر بار این همه غم...      

خیلی سنگدلم... خیلی بیرحمم... چه کردم باهاش...؟چه کردم با این دل ...؟ چه کردم با خودم...؟      

قرار بود حقیقتو بگم.. سخته... لاعلاجه... به زبون آوردنش آدمو کم کم میکشه... به زبون آوردنش خوردم میکنه... پس چه کنم؟                                                                                      

سرم گیج میره... احساس میکنم به آخر دنیا نزدیک میشم... شاید به همین زودیا قرار نباشه بمیرم اما میدونم هر نفسی که میکشم منو به اندازه یک نفس به مرگ نزدیکتر میکنه.... و این بهم امیدواری میده... امیدواری میده چون بهم اطمینان میده که خیلی ازم دور نیست چیزیکه روزی هزار بار آرزوی اتفاق افتادنشو دارم.         

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:52 :: نويسنده : erfan bestboy

راست میگفتند اگه یه زمانی خوشحال شدی طوری بخند که غم بیدار نشه.تا حالا اینطوری به این جمله نگاه نکرده بودم.این یه هفته اوضاع کم کم داشت روبراه میشد.زندگیم داشت رو روال میافتاد.دیگه از قهرو بداخلاقی چند روز پیش خبری نبود.خوشحال بودم و راضی...اصلا یه یاد اونی که تو دلم بود نیافتادم.انگار هیچ وقت نبوده.انگار هیچ وقت دلی در کار نبوده.دیگه نبود و نیست.

اما انگار نباید خوشحال میشدم.انگار خوشحالی به من نیومده.انگار همه عالم دست به دست هم دادند که....

دیروز خونه اون یه نفر بودم.یه کمی بیحوصله شده بودم.رفتم اونجا.باهاش حرف زدم.اون هم وقتی شنید اوضاع بهتر شده خوشحال یود.حدود یک ساعت با هم بودیم.یهو تلفن زنگ زد.مامان ازم خواسته بود برگردم خونه.نمیدونم چرا اما یهو دلم ریخت.و هر موقع اینطوری میشدم منتظر یه اتفاق بودم.اون یه نفر بهم گفت شاید واقعا اینطور نباشه اما من نگران بودم.

با ترس و لرز رفتم خونه.مسیر نیم ساعتی تا خونه رو تو یک ساعت رفتم.انگار پاهام مال خودم نبود.همه اش میترسیدم.

رسیدم جلوی خونه.اما قبل از اینکه کلید رو از تو کیف در بیارم در باز شد.انگار از پشت پنجره دیده بود دارم میام.

وقتی جواب سلامی نشنیدم دیگه مطمئن شدم اتفاق بدی افتاده.

آره. از جائی که نباید زنگ زده بودند.حرفی که نباید زده بودند و کاری که نباید میشد اتفاق افتاده بود.

باز هم روز از نو .باز هم بدبختی. اه....دیگه مغزم داشت منفجر میشد.

نمیدونستم چکار کنم؟چون میدونستم موندنم تو خونه وضع رو بدتر میکنه زدم بیرون و باز رفتم خونه اون یه نفر.

اما وقتی رسیدم جلوی درشون پشیمون شدم. انگار نمیخواستم خوشحالیشو ازش بگیرم.

رفتم خونه ی .... به دوستم تلفن زدم و ازش خواهش کردم بیاد اونجا. وقتی اومد خودمو انداختم تو بغلش. انقدر گریه کردم که ....

خیلی سعی کرد دلداریم بده اما نشد.

از خوبیاش خجالت میکشم.واقعا دوست خوبیه برام. تو این دنیا فقط دو تا دوست دارم که واقعا دوستشون دارم.اگه نبودند من نمیدونستم چکار کنم؟همیشه از بودنشون احساس خوبی بهم دست میده.خوشحالم که دارمشون و ممنونشونم که دوست منند.

دیشبو برنگشتم خونه.موندم خونه ی.... اما تا صبح بیدار بودم.باز فکرو خیالای جورواجور به مغزم هجوم آوردند. نمیدونم چرا اینطوری میشه؟چرا باید انقدر احساس تنهایی کنم؟تا کجا باید پیش برم؟تا کی باید ادامه بدم؟

کاش یکی پیدا بشه جواب همه ی سؤالاتمو بده.

کسی هست؟

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:داستانهای عاشقانه, :: 15:49 :: نويسنده : erfan bestboy

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:داستان های خیلی عاشقانه, :: 15:22 :: نويسنده : erfan bestboy

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم…

 

سالای اولزندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکلاز من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتمنمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:منبچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و  گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منوطلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگهعشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:جدیدترین مطالب عاشقونه, :: 15:20 :: نويسنده : erfan bestboy

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!
دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.
دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ … دو٬ … سه٬ … !
همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.
خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به میان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمین راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.
طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.
آرام آرام همه قایم شده بودند و
دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ …
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.
دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.
دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام …
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.
بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.
دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : erfan bestboy

صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد. آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین…
نشسته بودم رو نیم‌کت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقت قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به در پارک، صِداش از پشت سر آمد.
صدای تند قدم‌هاش و صِدای نفس نفس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صدام می‌کرد.
آن‌طرف خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشت‌م بش بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمت جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند روو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج  درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدل چهار و پنج دقیقه بود!

 

 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : erfan bestboy

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه

نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود...! 

لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید.بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن.

معلم اونو دید وگفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟؟!

نیشخندی زدو گفت:عشق...

ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:

بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنیدو ادامه داد:

من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه.

گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود

صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو...!و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راحتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود:

لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش!

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت:

خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت:پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان!

لنا بلند شد و گفت:چه کسی؟ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان!دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد!آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...!لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد: 
  خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟

خواهان کسی باش که خواهان تو باش

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟

آغاز کسی باش که پایان تو باشد





 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : erfan bestboy

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند. مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیر مردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین  گوشه‌هایی دندانه دندانه درآن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه‌ای آن را پرنکرده بود، مردم که به قلب پیر مرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟
مرد جوان به پیر مرد اشاره کرد و گفت تو حتماً شوخی می‌کنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی رخم و بریدگی و خراش است .
پیر مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر می‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمی‌کنم. هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشی از قلبم را جدا کرده‌ام و به او بخشیده‌ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه‌ی بخشیده شده قرار داده‌ام؛ اما چون این دو عین هم نبوده‌اند گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم وجود دارد که برایم عزیزند؛ چرا که یاد‌آور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها  بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده‌ام اما آنها چیزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآور هستند اما یاد‌آور عشقی هستند که داشته‌ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه‌ای که من در انتظارش بوده‌ام پرکنند، پس حالا می‌بینی که زیبایی واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد، در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر می‌شد به سمت پیر مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد پیر مرد آن را گرفت و در گوشه‌ای از قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود زیرا که عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود…

 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:9 :: نويسنده : erfan bestboy


قفسم را مشکن ، تو مکن آزادم / گر رهایم سازی به خدا خواهم مرد

من به زنجیر تو عمریست گرفتار شدم . . .

.

.

.

در فصل تگرگ عاشقت میمانم / با ریزش برگ عاشقت میمانم

هر چند تبر به ریشه ام میکوبی / تا لحظه مرگ عاشقت میمانم . . .

.

.

.

دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من / به ما درد دل افشا کن ، مداوا کردنش با من

اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را / بیا یک لحظه با ما باش ، پیدا کردنش با من

ادامه در لینک زیر

 

.

.

.

چون روزگار بر همه کس پایدار نیست / بهتر از دوست در جهان یادگار نیست . . .

.

.

.

اشک هایم را برایت پست خواهم کرد ، روزی تو باید از احساس قلبم با خبر باشی . . .

.

.

.

دست از سر ما بردار کنار تو نمیمونم / یه روز میگفتم عاشقم اما دیگه نمیمونم

تقصیر هیچکس دیگه نیست قصه ما تموم شده / حیف همه خاطره ها به پای کی حروم شده

.

.

.

جایگاه همیشگی تو در فلب منه ، اگه صدف قلبم لایق مروارید وجودت باشد . . .

.

.

.

آسمان جای عجیبیست نمیدانستیم / عاشقی کار غریبیست نمیدانستیم

عمر مدیون نفس نیست نمیدانستیم / عشق کار همه کس نیست نمیدانستیم . . .

.

.

.

ای که با یاد تو در آتش تب میسوزم / یاد من کن که به یادت همه شب میسوزم . . .

.

.

.

چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی / که اگر کنی همه درد من به یکی اشاره دوا کنی

.

.

.

چقدر روح ، محتاج فرصت هایی است که هیچ کس در آن نباشد . . .

.

.

.

دلی را نشکن شاید خانه خدا باشد

کسی را تحقیر مکن شاید محبوب خدا باشد

از کمکی دریغ مکن شاید کلید بهشت باشد

سر نماز اول وقت حاظر شو ، شاید آخرین دیدارت با خدا باشد در زمین . . .

.

.

.

نرسد دست تمنا چو به دیدار شما / میتوان چشم دلی دوخت به ایوان شما

از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست / نیمه جانیست در این فاصله قربان شما . . .

.

.

.

این اس ام اس از کشور عشق ، شهر مهر ، محله مصفا ، پلاک محبت

طبقه رفاقت ،زنگ صداقت اومده تا بهت بگه دوستت دارم . . .

.

.

.

نگاهم میکنی اما به سردی / نه تنها من ، تو هم دنیای دردی . . .

.

.

.

شبی از سوز گفتم قلم را / بیا بنویس غم های دلم را

قلم گفتا برو بیمار عاشق ، ندارم طاقت این بار غم را . . .

.

.

.

عاشقان هرچند مشتاق حال دلبرند / دلبران در عاشقی از عاشقان عاشقترند . . .

.

.

.

در این شب ها اگر باران چشمانت فرو ریخت / کویر قلب ما را هم دعا کن . . .

.

.

.

تو طراوت باران ، تو سخاوت زمینی  / تو کرانه های قلبم ، بهترین ، تو بهترینی . . .

.

.

.

به لبخنذی مرا از غم رها کن / مرا از بی کسی هایم جدا کن

اگر مردن سزای عاشقان است / برای مردنم هر شب دعا کن . . .

.

.

.

آنچنان کز برگ گل عطر گلاب آید برون / تا که نامت میبرم از دیده آب آید برون . . .

.

.

.

به خدا این دل من در تب و تاب تو گذشت / مکتب عشق تمامش به کتاب تو گذشت . . .

.

.

.

تقصیر دلم نیست که در کنج دلم جا داری / خوشگلی ، با نمکی ، دو چشم زیبا داری . . .

.

.

.

یار با ماست ، چه حاجت که زیادت طلبیم . . .

.

.

.

احساس مهربان تو عطریست که هر لحظه به مشامم میرسد

نازنینم فردا زیباست و تو زیباتر از فرداها . . .

.

.

.

من ان موجم که عشقت ساحلم شد . . .

.

.

.

اگر شورم سزا باشد ، اگر دردم دوا باشد / از این بدتر کجا باشد که دوست از دوست جدا باشد

.

.

.

دل تمنا میکند تا من بسازم خانه ای  / عاشقان کی خانه داند ، دل مگر دیوانه ای ؟

.

.

.

سفر غریبی داشتم توی اون چشم سیاهت / سفری که بر نگشتم ، گم شدم توی نگاهت

.

.

.

میبخشم شهر دلم را به گل خنده های تو ، ای کلامت معنی هستی . . .

.

.

.

زندگی با تو برایم بوی ریحان میدهد / بی تو اما بوی ریحان ، بوی زندان میدهد . . .

.

.

.

ایمان داشته باش که کمترین مهربانی ها از ضعیفترین حافظه ها پاک نمیشوند

پس چگونه فراموش خواهی شد تو که پیشه ات مهربانی است . . . ؟

.

.

.

من از یاران عاشق مینویسم ، ز اسرار حقایق مینویسم

نه از گل نه از شبنم نه از باد ، برای آن یار عاشق مینویسم . . .

.

.

.

من سبز ترین واژه ملموس غروبم ، کاش در این وسعت سبز یک نفر درد مرا میفهمید . . .

.

.

.

آن لحظه که قلبت به خدا نزدیک است / آن لحظه که دیده ات ز اشک خیس است

یاد آر که محتاج دعایت هستم . . .

.

.

.

در حضور خار ها هم میشود یک یاس بود / در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود

میشود حتی برای دیدن پروانه ها / شیشه های مات یک متروکه را الماس بود

کاش میشد ، حرفی از کاش میشد هم نبود / هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود

.

.

.

من ناخدای عشقم ، طوفان حریف من نیست / من عاشق تو هستم مجنون رقیب من نیست . . .

.

.

.

دوستی شوخی سرد ادمهاست / بازی شیرین گرگم به هواست

واسه کشتن غرور من و تو / دوستی ، توطئه ثانیه هاست . . .

.

.

.

به یاد تو نوشتم که از جنس بهاری / که در اعماق قلبم همیشه ماندگاری

.

.

.

قلب من جایگاه رفیقی است که شقایق ها حسرت آن را میخورند . . .

.

.

.

کبوترم ، لانه من بام تو است ، کجا روم ، مرغ دلم راه تو است

پادشه کشور عشقم ولی ، نگین انگشتری ام نام تو است . . .

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:, :: 15:2 :: نويسنده : erfan bestboy


به نام حاکمی که اگر حکم کند،همه ما به عشق او محکومیم...

 

 

برای خوشبخت زیستن شرایط مهمی لازم نیست،بلکه این قدرت روحی ماست که سبب خوشبختی ما میشود.(پالزاک)

 

اگر میل دارید شما را هم صحبت مطبوعی بدانند،گوش کردن را تمرین کنید.(کارنگی)

 

 

مصاحبت با خردمند گنج است و معاشرت با جاهل تعب و رنج.(سقراط)

 

 

ارزش یک مرد به رنج های بزرگی است که در طول زندگانی تحمل کرده است.(مارون)

 

 

 

 

میان آدمیان چیزی نیست جز دیوارهای که خود ساخته اند.(تولستوی)

 

 

 

دنیا از آن کسانی است که اراده قوی دارند.(گالیله)

 

 

کسی که غرور دارد،حاضر است گم شود ولی راه را از کسی نپرسد.

 

 

اگر صخره وسنگ در مسیررودخانه زندگی نکنند،صدای آب هرگز زیبا نخواهد بود.(وین دایر)

 

 

نه در هوا،نه در قعر دریا،نه در سینه کوهها،جایی نیست که انسان گریبان خود را از اعمالش رها کند.(بودا)

 

 

سعادتمند کسی است که در هجوم و مقابله با مصائب خود را نبازد.(پاسکال)

 

 

پول نمیتواند کاروان بشری را به سوی ترقی رهبری نماید،حتی اگر در دست فداکارترین بشر باشد.

 

فقط عدالت است میتواند موجب خوشبختی شود.

 

بزرگترین عیب خشم این است که باعث میشود زبان سریعتر از فکر عمل کند.

 

 

برای اینکه انسان کمال یابد،صد سال هم کافی نیست،ولی برای بدنامی او یک روز کافی است.

 

 

سختی ها ومشکلات را در خاطر نگه میداریم،اما چه زود شادیها را از یاد میبریم.(داستا یوسکی)

 

چیزی که میدانیم زیاد نیست،چیزی که نمیدانیم عظیم است.

 

پیروزی با دور اندیشی و اراده پایدار به دست می آید.

 

 

کسی که موفق به خودشناسی شود،به بزرگترین پیروزی دست یافته است.

 

 

وقتی دروغ میگویی،حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی.

 

رفاقت یعنی اینکه یک عمر برای کسی چتر بوده باشی و اونداند که چرا خیس نشد.

 

 

چیزی بگو که ارزش آن بیشتر از خاموشی باشد.

 

 

برگهای کتاب به منزله بالهایی هستند که روح ما را به عالم روشنایی پرواز میدهد.

 

 معلوماتی که در کودکی فرا گرفته میشود مانند نقش در سنگ پایدار میماند.

 

  

من دل به چیزی ننهم که در چون مفقود شود،اندوهگین شوم دلیل نشاط من در این است.(سقراط)

 

  

رودخانه های عظیم،نیروی خود را به جویبارهای کوچک مدیونند.(یوگسلاوی)

 

 

نرسیدی،نگران نباش،شاید روز دیگری رسیدی شاید هم فردا،واصلأ شاید صلاحت به رسدن نیست.

 

کسی که در جست جوی خوشبختی از خانه خود بیرون میرود،دنبال سایه میرود.

 

  

به سحر نمیتوان رسید،مگر با گذار از شب.

 

 

تصمیم شبیه به مارماهی است،گرفتن آسان نگه داشتنش دشوار است.

 

 

آنکس که از رنج زندگی بترسد،از ترس در رنج دائم خواهد بود.

 

 

سعادت در خانه همه را می زند،کسانی سعادتمند می شوند که در را به روی آن باز کنند.

 

 

اگر می دانی پایداری کن و اگر نمی دانی بگو نمی دانم،نشان دانش این است.

 

 

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها می کند،پرهایش سفید می ماند،ولی قلبش سیاه می شود.

 

 

کسی که خوابیده،می توان بیدارش کرد،ولی کسی را که خودش را به خواب زده نمی شود.

 

کسی که قرض خود را ادا می کند،بر ثروت خویش می افزاید.

 

 

اگر تمام مردم خوب دنیا باهوش بودند و تمام مردم باهوش دنیا خوب بودند،احتمالأ این کره خاکی جای بهتری برای زیستن می شد. 

 

 
سه شنبه 14 تير 1390برچسب:عاشقی ,بهترین ناز عشق همه, :: 14:49 :: نويسنده : erfan bestboy

عاشقم چون عاشقی بهتر از تنفره....
چرا عاشق نباشیم تو این دنیای فانی...

 

راست میگن عاشقا دیونه ان،چون من دارم دیونه میشم از دستت.قلب

 

تو این دنیای پوچ وفانی بهتر با هم باشیم دستای همدیگرو بگیریم و از موانع عبور کنیم تا هر دو خوشبخت شیم.

 

اگه بهم قول بدی که دلمو نشکنی،حاضرم تا آخرش باهات بمونم...

 

تو با قلبت عاشق میشی اما من با عقلم عاشق میشم...

 

نمیدنم چرا تازگی ها بی تو بی تاب شدم،دوست دارم همش صداتو بشنوم فکر کنم دارم عاشقت میشم.

 

عاشق شدن کاری نداره ولی عاشق موندن سخته...

 

اگه میگم عشقمی بدون واقعأ عشقمی

اگه میگم بدون تو روزم سیاه باور کن

اگه میگم از پیشم بری میمیرم

چون تو نبض منی....قلبماچ

 

تو خوابو رویا میبینمت بدون هیچ بهانه ای...

نمیگم دوست دارم چون دوست ندارم ....میگم عاشقتم چون اگه نباشی میخوام دنیا نباشهقلب

 

 

یک سلام قشنگ تقدیم به عزیزتر از جانم

تقدیم به کسی که با تمام وجود میپرستمشقلب

 

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد